ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

بدون عنوان

بالاخره تو و رهام مریض شدین و سه بار دکتر رفتیم هنوز هم خوب نشدی چقدر خوب شد که این روزها تعطیل شده رهام که با خاله مهسا رفتن خونشون و من و تو حسابی خونه نشین شدیم که تو زودتر خوب بشی تو این مدت دایی گفتن رو یاد گرفتی و تا میرفتیم خونه بابایی میگی دایی خاله مهسا هم یادت داد بگی تولد البته لللد 
25 آذر 1390

بدون عنوان

بالاخره به اومدن بابایی و مامانی از سفر مکه نزدیک شدیم چقدر کار داریم وچقدر ذوق و شوق از روز قبل از اومدن اونها مهمانها اومدن اول پدر بزرگ مادر بزرگ و عمو و زن عموی رهام اومدن بعد هم خاله مهسا اینها رسیدن  کلی از دیدن رهام (پسر خاله )ذوق کردیم و تو همش میخواستی بغلش کنی و ببوسیش ولی اون نمیگذاشت و این باعث دعوا بین شما دوتا میشد و مایه خنده ما خلاصه خونه بابایی رو چراغون کردیم و دم در پر از پارچه های زیارت قبول صبح پنجشنبه دایی فرشید اینها رسیدن و ظهر همگی رفتیم فرودگاه استقبال تو اولش بابایی و مامانی رو که دیدی غریبی کردی ولی کم کم باشون جور شدی و دیگه حاضر نبودی از بغل مخصوصا بابایی بیرون بیایی و باز تو و رهام سر بابایی دعوا و چقدر جا...
25 آذر 1390

یک مسافرت کوچولو

روز عید غدیر من و تو بابا رفتیم کیش ساعت 8 صبح پرواز داشتیم تو هواپیما بهت شیر دادم که گوشت اذیت نشه تو هم خوب خوابیدی 4 روز اونجا بودیم و حسابی خوش گذشت تو پسر خیلی خوبی بودی و اصلا بابا و مامان رو اذیت نکردی توی پاساز ها حسابی بدو بدو کردی البته کالسکه هم برده بودیم و خسته که میشدی توی کالسکه استراحت میکردی و خوراکی میخوردی  یک روز گشت دور جزیره رفتیم با تور تو ماشین موسیقی گذاشته بودن و تو پسر شیطون مامان با بقیه دست میزدی و میگفتی ددد کلی بعت خندیدیم به قول بابا واسه خودت گروه تشکیل داده بودی  
25 آذر 1390
1